پله ای بسوی عشق
کسی چون تو مرا غریب و تنها نگذاشت
این گونه در التهاب فردا نگذاشت
سوگند نمی خورم ولی باور کن...
کسی چون تو به خلوت دلم پا نگذاشت
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنین اهسته می رانی؟